---دید دیگر
برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم نه برای برادرزاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه مي‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:

«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر
آن مرد که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم مي‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»


نكته اخلاقي:

به واقع زندگی نیز این چنین است‌، نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما مي‌دهند که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.


از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست.


فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری ما دارد.

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:


اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است !

اگر کم کار کند، میگویند تنبل است !

اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند !

اگر مقتصد باشد، میگویند بخیل است !

اگر ساکت و خاموش باشد، میگویند لال است !

اگر زبان آوری کند، میگویند وراج و پر گوست !

اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند، میگویند ریا کار است !

و اگر نکند، میگویند کافر است و بی دین !

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد و جز از خداوند نباید از کسی ترسید.


پس آنچه باشید که دوست دارید.


شاد باشید، مهم نیست این شادی چگونه قضاوت شود.


شیخ بهایی
 

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

ساعت دو از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.
معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض او توجهی نکرد که گفت: ولی من این غذاها را سفارش ندادم.
گارسون که رفت، شانه ای بالا انداخت و گفت: خودشان می فهمند که من نخوردم!
اما وقتی که رفت جلو صندوق، متصدی رستوران پول همه غذاها را حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت. تازه فهمید که این شیوه آن رستوران یک نوع کلاهبرداری است.
معترض شد: ولی من هیچ کدام را نخوردم! و مرد پاسخ داد: ما آوردیم، می خواستید بخورید!
او که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.
متصدی گفت:ولی ما که مشاوره نخواستیم! و او پاسخ داد: من که اینجا بودم! می خواستید مشاوره بگیرید!
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد.

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

 

 

ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ، ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺮﻭﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ؛ ﯾﻪ آﻗﺎﯼ ﺟﻮﻭﻥ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﺠﻮﻡ ﺑﺮﺩﻥ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ:
-آﻗﺎ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﺑﺪﻡ؟
-آﻗﺎ ﯾﻪ ﺷﮑﻼﺕ ﻣﯿﺨﺮﯼ؟
-آﻗﺎ ﮔﻞ ﺑﺪﻡ ﺑﺒﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩﺕ؟
آﻗﺎ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺟﻮﺭﺍﺑﻢ ﺳﻮﺭﺍﺧﻪ، ﺷﮑﻼﺗﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﯾﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﻫﻢ ﺑﺪﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﺎﻣﺰﺩ، نــــه ﻧــــﻪ؛ ﺧﺎﻧﻤﻢ.
ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ!!!

ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻏﻠﻄﺸﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪی ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺐ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﮐﺴﺎنی ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻦ...

 


برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

در سفر به نیویورک، هنگامی که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.
اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد بخت یارتان است
و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق مواجه هستید!

هاروی مک کی می گوید:
روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
«لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
بر روی کارت نوشته شده بود:
در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
«اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.»
آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
«این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگرنه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»

از او پرسیدم:
«چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
«2 سال.»
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟»
جواب داد:
«7 سال.»
پرسیدم:« 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
«از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت مینالیدم. روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که:

 

 

 

 

 مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج بگیرید.

 

 

 
پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.»
پرسیدم:
«چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید!
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند...»

 


 می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید  یا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

يكى از بهترين و قابل توجه‌ ترين كشتى‌هاى «غلامرضا تختى» با «پتكوف سيراكف» قهرمان نامدار بلغارستانى بود.

هر دو به دور نهايى رسيده بودند. شگرد سيراكف، فن «بارانداز» سريع و بسيار فنى بود. كشتى كه شروع شد، تختى يك‌بار «زير» گرفت و سيراكف را «خاك» كرد و پاى او را در «سگك» خود گير انداخت. سيراكف روى سگك مقاومت كرد و كشتى «سرپا» اعلام شد...

تختی زير گرفت و او را خاك كرد و باز هم پاى او را در سگك خود، تحت فشار قرار داد.
دقيقه سوم كشتى بود. فشار سگك موجب ناراحتى شديد پاى سيراكف شد. او با دست به پايش اشاره كرد. تختى تا متوجه ناراحتى او شد، سيراكف را رها كرد و از جا بلند شد. فرياد اعتراض تماشاچيان بلند شد كه چرا اين كار را كردى؟

تختى ايستاده بود و سرش پايين؛ او در برابر همه اين فريادها سكوت كرد. سيراكف كه اين عمل جوانمردانه را از حريف خود ديد، منتظر داور نشد و خودش دست تختى را به عنوان برنده بلند كرد.


زنده‌باد تختى و مرام و مردانگى بى‌نظيرش
«روحش شاد و يادش گرامى»

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani


در زمان بودا، زنی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد.

 

او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
نزد بودا رفت و پرسید:آیا شما می‌توانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟
بودا گفت:من این دارو را می‌شناسم، اما برای اینکه آن‌را بسازم به موادی احتیاج دارم.» زن که آرام گرفته بود پرسید: «به چه موادی نیاز دارید؟»
بودا گفت: برایم یک مشت دانه‌ خردل بیاور.
زن قول داد که برای بودا یک مشت دانه‌ خردل بیاورد، اما هنگام رفتن، بودا اضافه کرد:من دانه‌ خردلی می‌خواهم که از خانواده‌ای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد.
زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانه‌ خردل راه افتاد. تمام خانواده‌ها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی سؤال می‌کرد که آیا در این خانواده کسی مرده است یا خیر، نتوانست خانه‌ای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد.
دریک خانه دختر، در خانه‌ی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند. زن نتوانست خانه‌ای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد. وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بی‌جان فرزند دل کند و نزد بودا بازگشت. بودا با همدردی بسیار گفت: فکر می‌کردی تنها تو پسرت را از دست داده‌ای.

 

 

 

قانون مرگ برای هیچ موجود زنده‌ای، جاودانگی قائل نیست.
 

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 


معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند.
او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.
در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده.
به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.
بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید.
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟!


برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

گفتگويی واقعی که روی فرکانس اضطراری کشتيرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل (Finisterra (Galicia ميان اسپانيايی ها و آمرييکایی ها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ ضبط شده است :

اسپانيايی ها (با سر و صدای متن ) : A-853 با شما صحبت می کند. لطفا ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا از تصادف اجتناب کنید. شما داريد مستقيما به طرف ما می آييد .
فاصله ۲۵ گره دريايی .
آمرييکایی ها (با سر و صدای متن ) :ما به شما پيشنهاد می کنيم ۱۵ درجه به شمال بچرخيد تا با ما تصادف نکنيد .

اسپانيايی ها : منفی. تکرار می کنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا تصادف نکنيد .

آمرييکایی ها (يک صدای ديگر): کاپيتان يک کشتی ايالات متحده آمريکا با شما صحبت می کند. به شما اخطار می کنيم ۱۵ درجه بشمال بچرخيد تا تصادف نشود .

اسپانيایی ها: اين پيشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما پيشنهاد می کنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا با ما تصادف نکنيد .

آمريکایی ها (با صدای عصبانی): کاپيتان ريچارد جیمس هاوارد، فرمانده ی ناو هواپيمابر يو اس اس لينکلن با شما صحبت می کند .
۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم کننده، ۴ ناوشکن، ۶ زيردريايی و تعداد زيادی کشتی های پشتيبانی ما را اسکورت می کنند. به شما پيشنهاد نمی کنم، به شما دستور می دهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض کنيد. در غير اينصورت مجبور هستيم اقدامات لازمی برای تضمين امنيت اين ناو اتخاذ کنيم . لطفا بلافاصله اطاعت کنيد و از سر راه ما کنار رويد !!!

اسپانيایی ها :
خو آن مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت می کند. ما دو نفر هستيم و يک سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و يک قناری که فعلا خوابيده ما را اسکورت می کنند . پشتيبانی ما ايستگاه راديویی زنجيره ی ديال ده لا کورونيا و کانال ۱۰۶ اضطراری دريایی است. ما به هيچ طرفی نمی رويم زيرا ما روی زمين قرار داريم و در ساختمان فانوس دريايی A-853 Finisterra روی سواحل سنگی گاليسيا هستيم و هيچ تصوری هم نداريم که اين چراغ دريايی در کدام سلسله مراتب از چراغ های دريایی اسپانيا قرار دارد .
شما مي توانيد هر اقدامی که به صلاحتان باشد را اتخاذ کنيد و هر غلطی که می خواهيد بکنيد تا امنيت کشتی لعنتیتان را که بزودی روی صخره ها متلاشی میشود تضمين کنيد . بنابراين بازهم اصرار می کنيم و به شما پيشنهاد می کنيم عاقلانه ترين کار را بکنيد و راه خودتان را ۱۵ درجه ی جنوبی تغيير دهيد تا از تصادف اجتناب کنيد.

آمريکایی ها: آها. باشه. گرفتيم. ممنون .

 

 

 

 

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 


کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگی !

مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند!
جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود!

مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد.

لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که :
غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشحال بود از زندگی خوشنود!


به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...!

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani


پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟

یه روز یه ترکـــه میره جبهه ، بعد از یه مدت فرمانده میشه یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش. جواب میده: کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن. اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد. اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری

- - - - - - - - - - - - - - -

یه روز یه ترکـــه اولین عمل جراحی قلب و کلیه رو تو ایران انجام می ده. بعد مجله وارلیق رو منتشر می کنه, جایزه بهترین پزشکم دریافت می کنه اون شخص کسی نیست جز پروفسور جواد هییت...

- - - - - - - - - - - - - - -

یه روز یه ترکه که لهجه خیلی غلیظی هم داشته سپر حرارتی ماه نشین آپولو ۱۱ رو طراحی میکنه تا نخستین انسانهایی که پا بر ماه گذاشتند، در بازگشت به جو زمین خاکستر نشند. البته ماه نشینهای بعدی هم از این سپر استفاده کردند؛ اون ترکه همون دکتراعتمادی دانشمند برجسته ایرانی در ناسا بود...

 __________________________________________________________

 

یه روز یه رشتیه در مخالفت با نفوذ بیگانگان در کشورمون قیام مسلحانه می کنه ولی هرگز حاضرنمیشه با سرباز ایرانی بجنگه اون رشتی وطن دوست و با غیرت رو با نام میرزا کوچک خان جنگلی میشناسیم.

 

یه روز یه رشتیه با گویش کاملا رشتی که زمانی رییس دانشگاه ملی ایران ( بهشتی ) بود ، پایه گذار دانشگاه صنعتی آریامهر ( شریف ) میشه ولی عشقی عجیب به تربیت فرزندان ایران دلیل همیشگی اون برای حضورش در دبیرستان البرز بود؛ اون رشتیه نخستین دکترای ریاضی ایران یعنی دکتر محمدعلی مجتهدی بود.

.........

رشتيها جزء اولين ايرانيها بودن كه به دختراشون اجازه رفتن به مدرسه و تحصيل دادن.
اولین داروخانه شبانه روزی ایران (داروخانه کارون) و اولین خانه سالمندان و معلولین ایران توسط دکتر آرسن در رشت احداث شد.
اولین بانک ایران (بانک سپه) در رشت تاسیس شد.
رشت اولین شهر برای صادرات و واردات با اروپا بود. اولین کتابخانه ملی ایران، کتابخانه ملی رشت بود.

معروفترین پروفسورها و مغزهای ایرانی در دنیا (پروفسور رضا, پروفسور سمیعی, مرحوم پروفسور اکبرزاده , مرحوم دکتر بهزاد پدر زیست شناسی ایران, دکتر محمدرضا عطرچیان عضو AFFILATE مهندسین سیویل آمریکا (ASCE) عضو سازمان بین المللی کارشناسان ORDINEX که مرکز آن در کشور سوئیس میباشد) و... رشتی هستند.

این ها لاف نیست! بلکه عظمت یک شهر با پیشینه ی تاریخی, علمی و فرهنگیِ غنیست..


برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

 

 در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند به ناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت " تربیت " است
شیخ در عین ِاینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!!
کار ِ آنها اکتسابی است که با تربيت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود.
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.......
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . . . . .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب.
واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت :
شهریارا ! یادت باشد اصالت ِ گربه موش گرفتن است. گرچه" تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !
يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و” اصالت " خود بر مي گردد.

 


برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اوني که زود ميرنجه زود ميره، زود هم برميگرده. ولي اوني که دير ميرنجه دير ميره، اما ديگه برنميگرده ...

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
رنج را نبايد امتداد داد بايد مثل يک چاقو که چيزها را مي‏بره و از ميانشون مي‏گذره از بعضي آدم‏ها بگذري و براي هميشه قائله رنج آور را تمام کني.


به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
بزرگ‌ترين مصيبت براي يک انسان اينه که نه سواد کافي براي حرف زدن داشته‌ باشه نه شعورلازم براي خاموش ماندن.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
مهم نيست که چه اندازه مي بخشيم بلکه مهم اينه که در بخشايش ما چه مقدار عشق وجود داره.


به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
شايد کسي که روزي با تو خنديده رو از ياد ببري، اما هرگز اوني رو که با تو اشک ريخته، فراموش نکني.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
توانايي عشق ورزيدن؛ بزرگ‌ترين هنر دنياست.


به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
از درد هاي کوچيکه که آدم مي ناله؛ ولي وقتي ضربه سهمگين باشه، لال مي شه.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
اگر بتوني ديگري را همونطور که هست بپذيري و هنوز عاشقش باشي؛ عشق تو کاملا واقعيه.


به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
هميشه وقتي گريه مي کني اوني که آرومت ميکنه دوستت داره اما اوني که با تو گريه ميکنه عاشقته.

به يک‏جايي از زندگي که رسيدي، مي فهمي
کسي که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همين بيشتر از اينکه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش.

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميگذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.

در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر.

با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن.

نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم!

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

درباره وبلاگ

در این وبلاگ حکایات و داستانهای کوتاه جالب رو میذارم و سعی کردم گاهی به موضوعاتی بپردازم که کمتر دربارش صحبت میشه یا عمدا صحبت نمیشه! به یاری خدا اگه فرصت کنم مطالب متنوعی اضافه خواهم کرد.