---دید دیگر
برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

این روزها همه دم از کمبود آب میزنند...

این که منابع آبی محدوده و دسترسی به آنها محدودتر...

اینکه سطح آبهای زیرزمینی به سنگ بستر رسیده و اینکه باید آب را نیز از خارج کشور وارد کنیم...

به راستی مشکل از کجاست؟ آیا تنها از نوع مصرف ماست؟؟؟

اینکه میگویند در مصرف آب دقت کنید و هدر ندهید... و از این دست حرفها درست؛ که  این، هم دستور شرع ماست و هم مورد پذیرش عرف ما.

اما آیا فقط مشکل در مصرف آب آشامیدنی است؟

آیا یک خانه کوچک در پایین شهر در مقایسه با خانه ای بزرگ دارای استخر و آبنما و... مصرف یکسانی دارند؟

آیا همه زیر ساختها برای جلوگیری از هدرروی آب رعایت شده و کارهای لازم انجام گرفته؟

میزان مصرف شهروندان و صرفه جویی های خانگی چقدر در حل بحران آب موثر است؟

واقعیت این است که درصد بالای مصرف آب در کشور ما و همه دنیا البته، مصارف صنعتی هست و خود صنعت نقش مهمی برای برنامه ریزی در این زمینه دارد. اگر برنامه ریزی ها به گونه ای باشد که حداقل مصرف را داشته باشیم یا مصرف چندباره آب در بخشهایی که آلودگی کمتری به دنبال دارد و یا آلودگی آب در حد کم اهمیت چندانی ندارد(مثل قسمتهایی که آب به عنوان سردکن مورد استفاده است نه شستشو دهنده)، خود کمک بزرگی به حل این بحران است. 

در مصارف خانگی هم کارهایی می توان انجام داد. الان نمونه های خارجی هم وجود دارد. برای مثال، پساب حمام که نسبت به بقیه فاضلاب منزل آلودگی کمتری دارد، وارد سیفون توالت می شود. برعکس در کشور ما، آب تمیز آشامیدنیست که در سیفون، مستقیم به فاضلاب تبدیل می گردد.

به همین ترتیب برای آبیاری باغچه ها و گیاهان شهری نیز میتوان از پسابهای با آلودگی کمتر و غیر آشامیدنی استفاده کرد. مثل آبی که برای شستن سبزیها در منزل استفاده شده در صورتیکه آلوده به مواد شیمیایی نباشد.

اما نکته مهم در صرفه جویی آب، استفاده از منبع عظیم و ناتمام خورشیدی است. که در کشور ما اصلا توجهی به آن نمی شود و هیچ برنامه ریزی برای استفاده عمده از آن صورت نگرفته است. در ایران ما، عمده برق کشور از سدها و با استفاده از آب تامین میشود. در حالی که اینجا کشوری آفتاب خیز است که اغلب و در تمام اوقات سال از تابش خورشید بهره مند است.

در کشورهای اروپایی که هرگز آفتاب به این قدرت نمیتابد ده ها برابر ما با استفاده از سلول های خورشیدی برق خود را تامین میکنند و اکثر ساختمان ها و و مجتمع ها در مورد برق خودکفا هستند.

حال چه میشود اگر قانونی وضع شود که بناهای پر جمعیت، مهم و ساختمانهای بزرگ را موظف کند تا در پشت بامهای خود سلول خورشیدی نصب کنند و برق مورد نیازشان را تامین نمایند؟

که در این صورت هم خود هزینه کمتری متحمل میشوند و هم کمک چشمگیری به حل بحران آب و حتی برق کشور خواهند کرد...

همین گونه است درباره استفاده از انرژی خدادادی باد که آن هم به تولید محدود نیروگاه های بادی در دو نقطه از کشور انجامیده است.

خانه از پای بست ویران است...

حرف من این نیست که فرهنگسازی در مورد بهبود و صرفه جویی مصرف آب، بیهوده و غلط است؛ بلکه می گویم در کنار یک چنان تبلیغاتی باید یک چنین اقداماتی را نیز سر و سامان داد تا با برابری دو کفه ترازو (دولت و ملت) مسئله آب کشور به بهترین شکل حل شود.

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

سالروز تاج گذاری گل نرگس بر همگان خجسته باد

به امید ظهورش...

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 


 

 

مردم اغلب بي انصاف، بي منطق و خود محورند ولي آنان را ببخش.

 

 

اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند، ولي مهربان باش .

 

 

اگر موفق باشي دوستانی دروغين ودشمنانی حقيقي خواهي يافت، ولي موفق باش.

 

 

اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند، ولي شريف و درستکار باش .

 

 

آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي شايد يک شبه ويران کنند، ولي سازنده باش .

 

 

اگر به شادماني و آرامش دست يابي حسادت مي کنند، ولي شادمان باش .

 

 

اگر نیک اندیش باشی نيکي هايت را فراموش مي کنند، ولي نيکوکار باش... 

 


برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

بعد از واقعه ی عاشورا و بازگشت اهل بیت (ع) به مدینه، اندوه و غم بر بازماندگان کربلا سایه افکنده بود. نقل کرده اند که امام زین العابدین علیه السلام هرگز آسوده نشد؛ همواره اندوهگین بود و خصوصاً هرگاه آب یا غذایی برایشان می آوردند حزن و گریه شان شدیدتر می شد.

روزی فردی از ایشان پرسید: ای پسر رسول خدا آیا اندوه شما را پایانی نیست؟

فرمود: وای بر تو، یعقوب نبی دوازده پسر داشت. خداوند یکی را از نظر او ناپدید نمود. از غم دوری فرزند، مویش سپید و قامتش خمیده گشت و چشمانش از شدت گریه و اندوه نابینا گردید حال آنکه پسرش زنده بود. ولی من به چشم خود دیدم که پدر، برادر و هفده نفر از اهل بیت و همچنین یاران پدرم در خاک و خون افتاده قطعه قطعه شدند و سرهایشان از بدن جدا گردید... پس چگونه اندوهم به پایان رسد و گریه ام تقلیل یابد؟

صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوة

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani


روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویانش را بسنجد .
او پرسید: آیا خداوند، هرچیزی راکه وجود دارد آفریده است؟
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله.
استاد پرسید: هرچیزی را ؟!
پاسخ دانشجو این بود: بله ؛ هرچیزی را.
استاد گفت: دراین صورت، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد.
برای این سوال، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند.
ناگهان دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:
استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟
استاد پاسخ داد: البته.
دانشجو پرسید: آیا سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟
دانشجو پاسخ داد: البته آقا، اما سرما وجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک سرما، نبودن تمام و کمال گرماست و شیء را تنها در صورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می­دهد. بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند و قابلیت واکنش ندارند؛ پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم.
دانشجو ادامه داد : استاد آیا تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد : بله.
دانشجو گفت: شما باز هم در اشتباه هستید! تاریکی، فقدان کامل نور است. شما می­توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز، تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور، نور می­تواند
تجزیه شود . تاریکی , لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم.
و سرانجام دانشجو ادامه داد:

خداوند، شر را نیافریده است. شر فقدان خدا در قلب افراد
است. شر فقدان عشق، انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند. آنها
وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود...

 

 

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani


نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده...

 القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! مدتها بود که چنین چیزی ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها را به دست آورد. سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: "۸۰۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰تومان پول جعبه می شودبه عبارت ۸۲۵۰ تومان "
نمی دانم مطلع هستید یا نه! ولی سایر شیرینی فروشیها، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف بغایت نامعمول و نامعقول !
 
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم:
"چرا این کار را کردید؟!! "
ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت:
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین"
و بعد اضافه کرد:
"وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!"
 
پرسیدم :
" یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…."
حرفم را قطع کرد: "چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه: "امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! "
 
چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزار بار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!!
برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

دانشجوى سال دوم بودم . یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد ، خنده ‌ام گرفت . فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است . سوال این بود : « نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می ‌کند چیست ؟ »
من آن زن نظافتچى را بار ها دیده بودم . زنى بلند قد ، با مو هاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود . امّا نام کوچکش را از کجا باید می ‌دانستم ؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌ جواب گذاشتم .

درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم ‌بندى نمرات محسوب می ‌شود ؟
استاد گفت : حتماً و ادامه داد : شما در حرفه خود با آدم‌ هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد . همه آن‌ ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌ باشند ، حتى اگر تنها کارى که می ‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن ‌ها باشد .


من این درس را هیچگاه فراموش نکرده ‌ام...

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

از طبیعت می توان درس های بسیاری گرفت.
تا به حال نگاهی به یک درخت ســـیب انداخته اید؟

شاید با یک حساب سر انگشتی از ظاهر درخت به این نتیجه برسید که پانصد سیب روی درخت قرار دارد که هر کدام حاوی دست کم ده دانه اند.
چند ثانیه تمرکز کنید و یک ضرب ساده انجام دهید، به این نتیجه می رسید که این در درون میوه های یک درخت سیب دانه های زیادی وجود دارد.
حال ممکن است این سوال در ذهن شما خطور کند که «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»
در این زمان طبیعت به ما نکته ای می آموزد :
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»
از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست مصاحبه شرکت کنید تا یک شغل بدست آوری.
- باید با چهل نفر مصاحبه کنید تا یک فرد مناسب استخدام را برای کارتان استخدام کنید.
- باید با پنجاه نفر صحبت کنید تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروش برسانی.
- باید با صد نفر آشنا شوید تا یک رفیق شفیق پیدا کنید.
وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.
قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.
در کلام آخر :
افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند…

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

پادشاهی با وزیر و سر داران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آنها به میان دشت رسیدند، پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند.

در این هنگام پادشاه به جاهد گفت:هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری.

جاهد گفت:ای پادشاه به من اطمینان داشته باش.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید درهمان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت:
ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.

پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند . نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی .
(بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه )

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 

واقعا مشکل خیلی از ما انسانها این است :

همانقدر که مسخره می کنیم احترام نمی گذاریم
همانقدر که اشتباه می کنیم تفکر نمیکنیم
همانقدر که عیب می بینیم برطرف نمی کنیم
همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم
همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کنیم
همانقدر که حرف می زنیم عمل نمی کنیم
همانقدر که می گریانیم شاد نمی کنیم
همانقدر که ویران می کنیم آباد نمی کنیم
همانقدر که کهنه می کنیم تازگی نمی بخشیم
همانقدر که دور می شویم نزدیک نمی کنیم
همانقدر که آلوده می کنیم پاک نمی کنیم
همیشه دیگران مقصرند ما گناه نمی کنیم


برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت:

من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

یکی از اساتید دانشگاه تعریف می کرد...
چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم.
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.

پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟

كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم: نميدونم كيو ميگي!
گفت: همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم: نميدونم منظورت كيه؟
گفت: همون پسري كه كيف وكفشش هميشه باهم ست هست !
بازم نفهميدم منظورش كي بود!

اونجا بود كه كاترينا تن صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم چه کسی رو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه.
چقدر خوبه مثبت ديدن...

يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپ رو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!

وقتي نگاه اون رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...
شما چي فكر ميكنيد؟
چقدر عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم.

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

 سه نفر اشتباهي دستگير ميشن و در نهايت ناباوري به اعدام روی صندلی

الکتریکی محکوم ميشن....


نوبتِ نفر اول میشه. وقتی میشینه میگه :
من توی دانشگاه رشته الهیات

خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم؛ میدونم که خداوند نمیذاره آدم

بیگناه مجازات بشه.

کلید برق رو میزنن ، ولی هیچ اتفاقی نمیفته!


به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن.


نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه :
من توی دانشگاه حقوق خوندم به 

عدالت ایمان دارم و میدونم بالاخره آدم بی گناه تبرئه میشه.


کلید برق رو میزنن و بازم هیچ اتفاقی نمیفته!


بی گناهی اون هم براشون مسجل میشه و آزادش میکنن.


نفر سوم میاد روی صندلی و میگه :
من توی دانشگاه رشته برق خوندم و به

شما میگم که تا وقتی این دو کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی به صندلی نمیرسه!

خوب بقيه داستان هم مشخصه، مسئولين زندان مشكل رو ميفهمن و موفق به

اعدام فرد ميشن!!

 

پس باید در نظر داشت که:


         
  لازم نيست همه جا راه حل مشكلات رو عنوان كرد!

برچسب:, :: :: نگارنده : Hani

زمانی که شایعه ای را می شنوید و قصد انتقال آن به دیگری را دارید بحث کوتاه فلسفی زیر را در ذهن خود مرور کنید:
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود.
روزی فیلسوفی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی درباره ی یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن! پیش از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمونی را که نامش " سه پرسش " است پاسخ دهی.
مرد پرسید: سه پرسش؟


سقراط گفت: بله درست است. پیش از اینکه درباره ی شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری آزمایش می کنیم.

نخستین پرسش " حقیقت " است. آیا کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد پاسخ داد : نه، فقط در موردش شنیده ام.


سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.

حالا پرسش دوم: پرسش " خوبی و بدی " آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، بر عکس...

سقراط ادامه داد: پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟
مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم " سودمند بودن " است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟
مرد پاسخ داد: نه، واقعا...


سقراط نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است
پس چرا اصلا آن را به من می گویی...؟

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

درباره وبلاگ

در این وبلاگ حکایات و داستانهای کوتاه جالب رو میذارم و سعی کردم گاهی به موضوعاتی بپردازم که کمتر دربارش صحبت میشه یا عمدا صحبت نمیشه! به یاری خدا اگه فرصت کنم مطالب متنوعی اضافه خواهم کرد.