---دید دیگر
پادشاهی با وزیر و سر داران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آنها به میان دشت رسیدند، پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ در این هنگام پادشاه به جاهد گفت:هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری. جاهد گفت:ای پادشاه به من اطمینان داشته باش. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند . نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی . برچسب:, :: :: نگارنده : Hani
واقعا مشکل خیلی از ما انسانها این است :
برچسب:, :: :: نگارنده : Hani فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
|